رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

کودکی های من با تو

این روزا که دیگه بزرگتر شدی و بازی های کودکانه می کنی از این که کنار هم بازی کنیم خیلی کیف می کنم؛ آخه منو می بری به دنیای کودکی خودم. منم کوچولو بودم قایم موشک خیلی دوست داشتم، عاشق خمیر بازی بودم، لگو و خونه سازی هم دوست داشتم و از همه مهمتر عاشق تفنگ بازی و شمشیر بازی بودم... حالا این روزا عصرا که با هم از این بازیا می کنیم من حس خوب و شیرین اون موقع ها می یاد تو ذهنم. وقتی که عصرای تابستون با بچه های کوچه مون انقدر می دویدیم که صورتامون سرخ می شد، وقتی یه جوری قایم می شدیم که کسی نتونه پیدامون کنه: سیب بیا، گلابی نیا... سیب سیب... وقتی با گلوله های نخ مامانی برای خودم نارنجک درست می کردم و پرت می کردم بعد خودم می رف...
26 مرداد 1393

کلوچه دارچینی

_: مامان منو می بری تاهاتر؟ من تاهاتر دوست دارم... این جمله ایه که بارها و بارها گفتی و من عشق می کنم که تو به قول خودت تاهاتر دوست داری... دیروز برای این که حسابی سورپرایز بشی به بابا گفتم از مهد تو رو بیاره پیش من، اومدی پیش مامان، انگری برد بازی کردی تا ساعت رفتنمون شد، گفتم می دونی کجا می خوایم بریم؟ گفتی : کجا؟ گفتم تاتر کلوچه دارچینی اندازه یه دنیا خوشحال شدی و بالا و پایین پریدی منم از شادی تو شاد شدم رفتیم کانون پرورش فکری ... رادین و مبین و کلی فسقلی دیگه هم بودن... اعتراف می کنم که من اندازه تو شایدم بیشتر از این نمایش لذت بردم مخصوصا این که آقای محب اهری هم توش بازی می کرد و من خوشحال بودم که حالش خوب شده و دو...
20 مرداد 1393

بلال، بلال و دیگر هیچ...

من تا حالا ندیده بودم کسی وانت بلالی ببینه گوله گوله براش اشک بریزه ... ندیده بودم کسی بلالشو بغل کنه و بخوابه، بعد حتی توی خوابم بگه دست نزن... خدایی شما دیدین؟ به قول رادمهر : نه... ندیدیم اما پسر من وانت بلال رو گوشه بزرگراه میبینه واسه بلال اشک می ریزه تاااا یادش بره البته اگه یادش بره، خب آدم همه اش که نمی تونه کیلو کیلو بلال بگیره ... خلاصه که ما هر بار وانت بلالی ببینیم ضامن نارنجک رادمهر کشیده می شه و بیا و درستش کن... تازه بعدشم که خریدیم نمی تونیم بذار تو صندوق عقب که... باید یکی اش رو بدیم تو بغل کنی...بعدشم که خوابت می بره بغلش می کنی و باهاش می خوابی انگار خرسیته  یعنی انقدر عشق و علاقه به بلال عجیب نیست؟ ...
11 مرداد 1393

صفحه کلاج کجاست؟

من که نمی دونم کجاست... واقعا نمی دونم دقیقا جاش کجای ماشینه خب اما مگه تو ول می کنی؟  یک کلمه بابا گفت فکر کنم صفحه کلاج ماشین مشکل پیدا کرده ، تا برسیم به مقصد (هریجان_ متل قو) یه کله پرسیدی صفحه کلاج کجاست؟  پیاده شدیم چای بخوریم گفتی مامان بیا صفحه کلاجو نشونم بده گفتم پسرم من فقط می دونم جای کلاج کجاست اما صفحه کلاجو رو بلد نیستم کجاست _: مامان پس بذار من درستش کنم _: خب تو که نمی دونی کجاست رادمهر _: پس بگو صفحه کلاج کجاست خلاصه دو ساعت گیر این صفحه کلاج بودیم.... حالا ماشین رو روشن کرده بابا که بریم پیاده شدی می گی استارت بزن...گاز بده... کله تم داری به زور فرو می کنی زیر کاپوت ماشین... ان...
11 مرداد 1393

روزهای من و تو

چقدر دوست دارم این روزهای قشنگ با تو بودن رو. پرسش های پشت سر هم تو و چراهای بی پایانت... یکی پس از دیگری... مامان، گل چه جوری در میاد؟  مامان بزرگ شم برام اسکیت می خری؟ مامان، چرا وسط، پارک کردی؟! مامان، خونه خورشید خانم کجاست؟ مامان، کجا می ری؟ مامان کی میای دنبالم؟ و... منم پاسخ می دم، پشت سر هم بعضی وقتا هم خسته می شم و از سرم باز می کنم...  عاشق اون موقع هام که میای تو کابیت می شینی و آشپزی کردن منو نگاه می کنی و همه چیز رو دونه به دونه می پرسی... الان بلدی توضیح بدی که کیک رو چه جوری می پزن از بس پرسیدی و نگاه کردی... راستی یه روز برای من درست می کنی؟ مربی ات می گه رادمهر نقا...
6 مرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد